فاطمه نازمفاطمه نازم، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

فاطمه نازدار من

وقتی دوماه نیومدیم

دختر مامان سلام دوستای گلم سلام همگی سلام زندگی سلام سلاااااااااااااام بیشتر از دو ماهه که نشده بیام اینجا و کارای نابغه مامانو ثبت کنم بزرگترین دلیلشم فضولی دختر مامانه که چند وقته یاد گرفته بیاد و سیستمو خاموش روشن کنه بله فاطمه خانم  این روزا خیلی زرنگ شدی ماشالله حرفای شیرینی میزنی و دل همه رو بردی با کارات البته فکر نکنی من از ثبت لحظات و پیشرفتات غافل بودم هاااا نه تو دفترم همه رو نوشتم و الان  از حوصله اینجا خارجه که بخوام همه شو بنویسم ولی دلم میخواد اینجا هم برات بنویسم چون خیلی چیزا اینجا  هست  که تو دفترم نشده  بنویسم چندتا از حرفای نابتو که بخوام بنویسم ...
11 دی 1393

شیطنت های دهه اول و مهر نوکری آقا

دختر حسینی من امروز روز عاشورا و آخرین روز از دهه اول اول محرم بود همه ی سال منتظر محرم و عشق بازی با روضه های اربابیم و امسال من از ترس شیطنت های بی حد و اندازه شما تا چهارم محرم هیات نرفتم و شب چهارم دیگه دلم خیلی شکست که نمیتونم برم و به بابایی گفتم من به هرقیمتی شده میخوام برم هیات حتی شده همشو سرپا باشم و فاطمه رو از این ور و اونور بگیرم خلاصه دلو زدم به دریا و به همراه یه دخمل فضول رفتیم هیات و به همت مامان جون و عمه و سمیرا جون و تنی چند از اقوام عزیز  تونستیم بدون تلفات سپری کنیم ولی کمر برام نموند از بس گرفتمت و شبهای بعد هم به همین منوال سپری شد ولی شب به شب که شلوغ تر میشد فضی جولان دادن شما هم کم تر...
14 آبان 1393

عاشورای حسینی و غم ارباب

السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین امروز روز عاشورای حسینی بود و امشب... امشب رباب زجه میزد چرا.......؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چون با خوردن جرعه ای آب شیر در سینه هایش جاری شد ولی دیگر جگر گوشه اش نبود به یاد دیشب زجه میزد که شیری نداشت به علی بدهد آه.... من امشب به کودکم شیر میدادم و دلم مالامال درد میشد خداااااااااااااااا منه مادر میفهمم چقدر سخت است که سینه ات پر شیر شود و شیرخواره ات نباشد که سینه ات را بمکد و دردناکتر اینکه جگرگوشه ات از تشنگی تلظی کندو تو شیری نداشته باشی که به او بدهی... دلم غم رباب دارد امشب غم سه ساله یتیم... غ...
13 آبان 1393

عمو جون پررررید

دختر قشنگ و بلای من سلااااااااااام دو شب پیش یه مراسم به یاد موندنی یعنی عقد کنون عمو مهدی بود و چقدرررررررر من خوشحال بودم از این اتفاق فرخنده که مدام اشک شوق توی چشمام جمع میشد تو تک تک لحظه های این اتفاق براشون آرزوی خوشبختی و عاقبت بخیری کردم و اما... اون شب من حتی یه دونه عکسم نتونستم از شما بگیرم عکسسسسسسسسسس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من حتی پنج دقیقه هم از دست شما یه جای ثابت نبودم و مثل آهو دنبالت میدویدم و از این ور و اونور جمعت میکردم و آخر شب دیگه کمر برام نمونده بود از یه پسر هفت هشت ساله بیشتر آتیش سوزوندی تا اندازه چند ثانیه ازت غافل میشدم یا از بالای پله ها باید جمعت میکردم که خدا چند بار بهمون رح...
1 آبان 1393

عید غدیر و عیدی

فاطمه جون الان با یاد آوری سال پیش عمیقا درک کردم که زمان چقدر سریع میگذره پارسال مثل امشب با مامان جون و بابایی رفتیم گوشاتو سوراخ کردیم یادش بخیر و اما امسال هم بابایی هر دومونو خجالت داد و بهمون عیدی داد و همین امشب رفتیم برات هدیه زمستونی خریدیم دست گل بابایی مهربون درد نکنه و اما اولین طیف خریدای زمستونیت هم چند روز قبل صورت گرفت و مابقی به بعد و سر فرصت ایشالله و بازم دست بابایی درد نکنه من میخوام از همین تریبون این عید بزرگ رو به دختر گلم  همسرعزیزم و خانواده هامون تبریک بگم   ...
20 مهر 1393

عید غدیر مبارک

برعیدغدیرعیداکبرصلوات برچهره نورانی حیدرصلوات برفاطمه این عید هزاران تبریک بر یک یک اهل بیت کوثرصلوات گرخدایی نیست جز رب جلی لا امیر المومنین الا علی   عیدتون مبارک ...
20 مهر 1393

چهارده ماهگی و کلی کار جدید

دختر گلم تولد چهارده ماهگیت مبارک به عبارتی شدی یه سال و دو ماهه و اما تو این دو ماه کلی شگفتی خلق کردی که به خاطر یکی از همین شگفتیات من زیاد نمیتونم وبلاگتو به روز کنم دو سه باره که اومدم نشستم و با کلی احساس یه عالمه چیز نوشتم از بزرگ شدنات زاااااااااااااارت اومدی کابلو از پشت کشیدی و همه مطالب پریده و من اینجوری شدم نزدیک دو هفته ست که یاد گرفتی خودت کفش میپوشی و اگه کفشای خودت دم دستت نباشه کفشای بقیه رو میپوشی اینقدررررررررر هم از این کار ذوق میکنی و انتظار تشویق هم داری   خیلی علاقه داری اشیا رو داخل کیفی چیزی بزاری و درشو ببندی و مثل آدم بزرگا رفتار کنی   چهارتا دندون کرسی داری...
18 مهر 1393

یه اتفاق جالب

فاطمه نازم ای دخمل بلا پریروز یه کار بد کردی و بعدش یه کار جالب! ظهرا که بابایی میخواد بخوابه توی ووروجک همش میخوای خودتو بندازی رو شکمش یا بشینی رو سرش اما من به عنوان یک مادر نمونه و همسر وظیفه شناس  دائم شما رو از یه میلیمتری بابایی جمع میکنم و نمیزارم این کارو بکنی چنااااااااااااان ذوقی میکنی وقتی از دستم در میری و به سمت بابایی که خوابه میرررری.... القصه... پریروز بابایی به حرفم نکرد و به جای خوابیدن روی تخت توی اتاق اومد وسط هال خوابید سه چهار باری بابایی رو از دست تو نجات دادم ولی.......... دفعه آخر فقط چند ثانیه چشم ازت برداشتم که یه هویی دیدم فاصله میلیمتری بابایی هستی و تااااااااا...
31 شهريور 1393