فاطمه نازمفاطمه نازم، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

فاطمه نازدار من

هوررررررررررررررا کامپیوتر درست شد

سلام سلام بلاخره مشکل اتصال کابل حل شد و دیشب عمو مهدی که دست گلش درد نکنه کامپیوترمونو درست کرد و من یه عالمه خوشحالم اصلا یه وضعی بود تو این چند ماه که کلا انگیزه عکاسی ازم سلب شده بود و ما باز برگشتیم با کلی عکس نگفته بعضی عکسا که دیگه تاریخ مصرفش رد شده بود و فاطمه اینقدر اون کارو مثلا انجام داده بود که از درجه ذوق ساقط شده بود و از گذاشتنش صرف نظر میکنم ولی بعضیاش هنو به دل خودم میشینه مثلا این ...
21 خرداد 1393

تفریح و گردش و بازقند

دختر قشنگم ایشالله که همیشه با هم خوش باشیم و بریم تفریح و گردش دیروز بابایی تصمیم گرفت بریم بازقند دیدن عمه ی باباجون(یعنی عمه بابای بابات) جای دوستان خالی خیلی خوش گذشت و هوا عالی بود هرچند خیلی اونجا نموندیم اینم عکساش این در خونه عمه جانه.قشنگه نه؟ و اما اینم شما و عمه جان ...
21 خرداد 1393

اعیاد شعبانیه

دوستای گلم  اعیاد شعبانیه  مبارکتون باشه من میخوام از همین جا این روز رو به پدر شوهر گلم تبریک بگم باباجووووووووووونم روزت مبارک ...
11 خرداد 1393

مامانی مستقل

سلام جوجه مامان دیروز عصر که بابایی سرکار بودو من و شما تو خونه تهنا بودیم عجیب حس استقلالم تحریک شد و طی یک عملیات غافلگیرانه مخصوصا واسه خودم تصمیم گرفتم تنهایی ببرمت حموووووم از اونجایی که هر روز که من میرم دوش میگیرم شما میای دم حموم دخیل میبندی خخخخخ و من مجبورم تو روروک بزارمت تا نتونی بیای داخل و همون دم در به نظاره بایستی خخخخخ  لختت کردم تا خودت با پای خودت بیای حموم و خلاصه یه حموم دو نفری فوری داشتیم یادم باشه که قبل از ده ماهگی واسه اولین بار تهنای تهنا بردمت حموم ماشالله نه ماهگیت پر از اتفاقای خوب و به یاد موندنی و مهم بود ایشالله بقیه ش هم به خیر و نیکی باشه واسه شما و ما عسل مامان   دوستت دارم...
8 خرداد 1393

شب عید مبعث و هنرنمایی

دختر قشنگم دیشب شب عید مبعث بود و ما خونه باباجون بودیم و همگان شگفت زده از کارهای توووووووو حقا که دختر خلف خودمی چرا که مثل من نه ماهگی هم به حرف اومدی و هم  راه افتادی بله دختر نازم دیشب چندین بار یه مسافت یه متری رو با قدمات تلو تلو میرفتی و ما اینجوری تازه سه بارم وسط خونه خودت بلند شدی و ایستادی و یه بارشم دوسه قدم به جلو رفتی و ما همگی ذوق مرگ شده بودیم از کارات. بابایی هم دیشب رفته بود باشگاه و یه ذوق اساسی رو از دست داد باباجون و مامان جون مهربون از ذوقشون بهت عیدی دادن البته باباجون به عمه جون هم عیدی داد که...  بزرگ شدی حتما یادت باشه این مساله رو به روش بیاری بابایی مهربون هم یه دست لبا...
6 خرداد 1393