یه اتفاق جالب
فاطمه نازم
ای دخمل بلا
پریروز یه کار بد کردی و بعدش یه کار جالب!
ظهرا که بابایی میخواد بخوابه توی ووروجک همش میخوای خودتو بندازی رو شکمش یا بشینی رو سرش
اما من به عنوان یک مادر نمونهو همسر وظیفه شناس دائم شما رو از یه میلیمتری بابایی جمع میکنم و نمیزارم این کارو بکنی
چنااااااااااااان ذوقی میکنی وقتی از دستم در میری و به سمت بابایی که خوابه میرررری....
القصه...
پریروز بابایی به حرفم نکرد و به جای خوابیدن روی تخت توی اتاق اومد وسط هال خوابید
سه چهار باری بابایی رو از دست تو نجات دادم ولی..........
دفعه آخر فقط چند ثانیه چشم ازت برداشتم که یه هویی دیدم فاصله میلیمتری بابایی هستی و تاااااااااا منو دیدی که بلند شدم بگیرمت با هیجان فرررررررراووووون خودتو پرت کردی رو شکم بابایی و رنگ از رخسار من پرید آخه بابایی رو خوابش حساسه
طفلکی بابایی چنان وحشت کرد و از خواب پرید که....
ولی اینقدر بهت علاقه داره که هیچی نگفت
ولی من که ازت خیلی ناراحت شده بودم باهات قهر کردم و تو فورا متوجه شدی
هی میومدی و دستاتو باز میکردی که بغلت کنم
منم بهت گفتم برو بابایی رو بوسش کن و بگو ببخشید تا بغلت کنم
در کمال تعجب من و بابا رفتی سمت بابا و صورتتو خم کردی رو صورتش و به زبون خودت حرف زدی و دوباره اومدی پیش من تا بغلت کنم
آخه تو مگه چند سالته که اینا رو اینقدر خوب میفهمی دختر مامان
عاشقتم