فاطمه نازمفاطمه نازم، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

فاطمه نازدار من

هیجده ماهگی و بدترین واکسن دنیا

دختر ناز مامان اول از همه بزار بگم دخترم تولد یک و نیم سالگیت مبارک و اما... بگم برات از روز سختی که داشتیم دیروز رفتیم درمانگاه و واکسنای هیجده ماهگی تو برات زدن وااااااااای که چه واکسنای بدی بود یادم نمیاد تو این یک سال و نیمی که با همیم هیچی به اندازه همین واکسنا اینقدرررررررر اذیتت کرده باشه دیروزو همش تب داشتی و از زور درد پا اصلا نمیتونستی از جات بلند شی همش اشاره میکردی به پای چپت و میگفتی درد خیلی بی قرار بودی و دل من و بابایی کباااااااااب بود برات دیشب تا ساعتای ده خونه مامان جون موندیم تا کمتر دردت یادت بیاد و همینجا جا داره از عمه جون و مامان جون و باباجون تشکر کنم که با کمکای بی ...
17 بهمن 1393

قسطنطنیه!!!!!!!!!

گل مامانی دخمل من این روزا تقریبا هرچی بهت میگیم میتونی تکرار کنی به جز کلمه های سخت مثل قسطنطنیه دیروز کلاهت افتاده از سرت میگی  کولا       اوپتا یا وقتی چیزایی رو که نباید، برمیداری و من با چشم غره بهت میگم بده میدی و پشت سرش میگی  ممنون وقتی هم چیزی رو میخوای قشنگ میگی  بده دیشب داری شیر میخوری یه هویی تو چشام نگاه میکنی میگی  مامان  میگم جااان میگی  دینده بدین دبیندندندنه قشنگ با همین مدل حرف زدن با همه ارتباط برقرار میکنی و بقیه رو هم وادار میکنی باهات حرف بزنن آخه قیافت موقع صحبت خیلی منطقیه وقتی هم بهت غذا میدم لقمه آخر دستاتو میبری بالا و میگی&nb...
16 دی 1393

دختر زحمت کش...

دو شب پیش رفتیم فرش فروشی که به مامان جون اینا در انتخاب فرشاشون کمک کنیم و این وسط تنها نوه خانواده یعنی فاطمه خانم نقش اساسی رو ایفا کردن هم تو انتخاب فرش و هم تو جمع کردن فرشای قدیمی من نمیدونم تو این دو دقیقه تو کی وقت کردی یاد بگیری چطور فرشا رو ورق میزنن   خسته نباشی مااااااااادر ...
16 دی 1393

تاب تاب

خانم گل من از وقتی تاب دیدی و خوشت اومده و تا تاب میبینی میگی  تاب تاب  (البته  با یه عشوه ی خاصی میگی هااااا) بابایی پی یه راه چاره بود که چطوری بزات تاب وصل کنه آخه چهارچوبای درمون صاف نیس خلاصه بلاخره با تلاشهای فراوان آقای پدر تونستیم یه میله بارفیکس وصل کنیم و اما.. اینقدر تاب تاب کردی که بابایی دیشب یه تاب موزیکال برات خرید و تو هم خوشحاااااااااال و اما وقتی فاطمه از تاب تاب خسته میشود... ...
16 دی 1393

این ننه نقلی منههههه

عسل من این روزا خیلی به چادر علاقه مند شدی اونم چادر بزرگترااااااااااا انقدم خوشگل سرت میکنی و روتو میگیری که فقط باید بچلونیمت اینجا خونه مامان جونه که چادرشو از تو سجادش برداشتی و سرت کردی و روتو اینجوری خوشگل گرفتی آخه من نمیدونم تو کی رو گرفتنو یاد گرفتی گل مامان ...
14 دی 1393

هوررررا نی نی خاله جون به دنیا اومد

فاطمه جونم این روزا خیلی خیلی خوشحالم چون بازم خاله شدم بله همزمان با روز بصیرت ینی نه دی نی نی خاله جون هم به دنیا اومد عجب بچه با بصیرتی البته ما هنوز ندیدیمش حتی عکسشو  آخه پیش ما نیستن و در جوار امام رضا هستند ولی میدونم که خواستنیه چون خواهر زاده خووووووووودمممممممممه راستی خاله جون یه پسر گوگولی آورده که اسمش فعلا مهدیاره آخه میخوان یار امام زمان بشه ایشالله در ضمن این اسمو میلاد خدابیامرز پسر بزرگ خاله جون خیلی دوست داشت واسه شادی روحش صلوات ...
11 دی 1393

هدیه عموجووون

دختر مامان چند شب پیش که خونه باباجون بودیم عموجون از سر کار اومد و مثل همیشه با کلی ذوق و محبت بغلت کرد و یه هویی دیدم برات یه چیزی خریده اونم خودش تهنایی من کلی ذوق کردم و نفس هدیه اصلا برام مهم نبود چون اصلا انتظار نداشتم خلاصه که اینو بدون که یه عمو و عمه مهربون داری که همیشه به فکرتن و خیلی هم دوستت دارن قدرشونو بدون آهان راستی یه چیزی کلی با ترانه جون خانم عمو مهدی دوست شدی و تا میبینیش میپری بغلش و اونم مثل عمو جون با محبت بغلت میکنه ما هم خیلی دوستش داریم اینم از هدیه عمو مهدی این شال و کلاه خیلی قشنگ با یه جفت دستکش دستکشا تو عکس نبید ...
11 دی 1393