فاطمه نازمفاطمه نازم، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

فاطمه نازدار من

نازداری که برای به دنیا اومدنشم ناز کرد

  دختر گلم هرچند بعد از به دنیا اومدنت شدی : نازدار ، اما واسه دنیا اومدن اساسی ناز داشتی و حتی یک روزم از تاریخ سونوگرافی که شونزدهم مرداد بود دیرتر به دنیا اومدی ولی بلاخره بعد از کلی درد شیرین و انتظار وصف نشدنی روز آخر ماه مبارک رمضان به دنیا اومدی و زندگی عاشقانه من و بابایی رو یه رنگ جدیدی از عشق بهش پاشیدی... بله فاطمه خانم ، شما تو ماه محرم مهمون دلم شدی و آخر ماه رمضون مهمون خونمون ، چه پاقدم با برکتی داشتی که بعد از دوازده ساعت درد و انتظار به دستان هنرمند خانم عنابستانی قدم رو چشم ما گذاشتی خوش اومدی عاشقتم دخترم تولدت مبارک این عکسو چند دقیقه بعد از تولدت بابایی ازت گرفته از همون اولم از همه ...
9 آبان 1392

تلخی های زندگی نی نی

فرشته کوچولوی مامانی هنوز تازه داشتیم از کولیکات که هم تو رو اذیت می کرد هم ما رو راحت می شدیم که رسیدیم به دو ماهگیت و ووووووووووووواکسن!!!!!!!!!!!!! انقدر مامانی رو از واکسن دو ماهگی ترسونده بودن که اصلا دلم نمی خواست ببرمت و واکسنتو بزنن خلاصه روز موعود فرا رسید و منم چاره ای جز بردنت نداشتم با مامان جون رفتیم بهداشت هم واسه کنترل قد و وزن هم واسه واکسنات گل من، تو خواب بودی قد و وزنتو گرفتن که الحمدلله خوب بود: قدت شده بود60سانت که حدود 10 سانت بلندتر شده بودی(ماشالله) و وزنتم شده بود 6/600 بعد بردمت اتاق واکسن ، پاتو گرفتم و... جییییییییییییییییییییییییغت رفت هوا و از خواب بیدار شدی . بغلت کردم دوب...
9 آبان 1392

اولین گردش دو نفره

روز دختر بود و من از روزای قبل نتونسته بودم برم بازار و برای عمه فائزه هدیه بخرم عصر شده بود و تا اومدن بابایی از سر کار دو ساعتی فرصت داشتیم دلو زدم به دریا و تو رو که هنوز یک ماه بیشتر نداشتی رو حاضر کردم و گذاشتم تو کالسکه و پیاده از خونه راه افتادیم و مسافت خونه تا بازار که مسافت نسبتا زیادی بود رو دو نفری رفتیم البته اولش به کسی چیزی نگفتم چون می دونستم اگه بگم باهام مخالفت می کنن ولی تو بازار بابایی زنگ زد و وقتی بهش گفتم کجاییم هم خندش گرفته بود هم شدیدا تعجب کرده بود که چطوری نترسیدم بچه یک ماهه رو تنهایی بیرون آوردم از اولم از خونه نشینی بیهوده خوشم نمی اومد حتی موقعی که تو دل مامان بودی هم من خودمو خونه نشین نکردم ...
8 آبان 1392

اولین حس مادرانه

فاطمه عزیزم: چهار ماه بود که تو در وجودم رشد می کردی ولی وقتی تو را با تمام وجودم حس کردم که برای اولین بار همراه بابایی رفتیم سونوگرافی و وقتی برای اولین بار صدای قلبت را شنیدم به یک باره حس شیرین مادرانه درونم فوران کرد و به وجد آمدم. از شیرینی حس آن لحظه همین بس که اشک شوق در چشمانم نشست. وقتی دکتر گفت: جنسیت ، دختر. که دیگر سر از پا نمی شناختم. همیشه از خدا یک دختر با ایمان و با عاطفه می خواستم واز اینکه خدای مهربان مرحله اول دعایم را مستجاب کرده بود از مطب دکتر که در آمدیم مدام با خودم می خندیدم و لحظه به لحظه خدا را به خاطر لطف بی کرانش شکر می کردم و از آن روز به بعد تو شدی همه زندگی من... ...
6 آبان 1392