فاطمه نازمفاطمه نازم، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

فاطمه نازدار من

شیشه پستونک نخواستیم

از اولی که به دنیا اومدی من اصلا خوشم نمیومد بهت شیشه و پستونک بدم واسه همینم یه بار که دیدم پستونک رو شوت کردی بیرون دیگه تلاشی واسه اینکار نکردم اما بعضی از این بزرگترا هی گفتن چرا پستونک نمیدی چرا شیشه نمیدی بعدا اینا به دردت میخوره و................... بعد از شب یلدا که سر جریاناتی به شیشه و پستونک علاقه نشون می دادی کم کم دیگه پستونک خوردنو از حد گذروندی طوری که دیگه کم کم دلت نمیخواست از سینه خودم شیر بخوری و با لذت تمام پستونکو میخوردی اوایل راستش راضی بودم چون هم تو ساکت بودی و گاهی همین جوری خوابت میبرد هم دو سه ساعتی یه بار شیر میخوردی و کاری به کار من نداشتی تا اینکه متوجه شدم کم کم موقع شیر خوردن بدجور بد قلقی می...
23 دی 1392

ممنون مامان جون

فاطمه جونی این چند روز ما خونه مامان جون طیبه بودیم و کلی بهش زحمت دادیم  واقعا به ما لطف کرد و هم دلتنگیا و بد خلقیای منو و هم شب بیداریای شما که با عوض شدن جات شبا دیر میخوابیدی رو با روی خوش تحمل کرد میخوام همین جا بگم یه دنیا ممنون مامان گلم تو این مدت مامان جون و بابا جون و عمه جون مهربونم بی زحمت نذاشتیم و از اونام صمیمانه تشکر میکنم و دست تک تک شونو میبوسم عاشختونم دربست   اینم هویجوری   ...
23 دی 1392

خبر خبر

دختر نازم سلام ده روز خونه نبودیم و بابایی پیشمون نبود و کلی من گریه کردم و یه دنیا از دوری بابایی و جاموندن از کاروان عشق غصه داشتم و.... ولی بلاخره تموم شد و بابایی از کربلا برگشت و فراق تموم شد و برگشتیم خونه و... اما... تو این چند روز اتفاقاتی افتاد که میخوام اینجا یادگار بمونه شب یلدا... ما دوتا شب یلدا داشتیم. تعجب نکن یه شب قبل از شب یلدا ما همگی خونه مادر بزرگ من که الهی خدا سلامت نگهش داره جمع بودیم خیلی جمع شلوغ و بشاشی بود ولی چه فایده که بابایی نبود و من... بی خیال  واما شب دوم که شب یلدا بود خونه مامان جون اشرف بودیم و اونجا هم جای خالی بابایی تو گلوم بغض انداخته بود و وقتی بابایی از کربلا زنگ زد و ...
23 دی 1392

پنج ماهگی و دستاوردی جدید

دختر نازم پنج ماهگیت ( البته با یه روز تاخیر ) مبارک لحظه به لحظه جلو چشمام بزرگتر میشی و کارای جدید یاد میگیری و من و بابایی هی قوربون صدقه زرنگیات میریم و هر روز خدا رو به خاطر داشتنت شکر میکنیم پنج ماهگیت با یه کار تازه شروع شد و اونم چهار دست و پایی البته به صورت ابتدایی بود   شما از دو روز پیش یعنی یه روز مونده به تولد پنج ماهگیت یکی دیگه از نبوغت رو به رخ همگان کشیدی  و در کمال حیرت من از صبح شروع کردی به راه افتادن اونم با سرعتی که به نظر من واسه شروع کمی زیاد بود. اینجوریا ظهر که بابایی اومد و براش تعریف کردم کلی تعجب کرد  تا اینکه جلو چشم خودش راه افتادی و دیشبم تو خونه باباجون هنر نمایی ...
23 دی 1392

بابایی تولدت مبارک

دخترم امشب تولد باباییه هر سال تولد بابایی میفتاد وسط امتحانای من و من مجبور بودم جشن کوچولوی دو نفره مونو یکی دو شب قبل از تولدش بگیرم تو وسط امتحانا تا یه وقت خالی گیر میاوردم میرفتم بازار و بساط فشفشه و شرشره و کیک و کادو به راه بود یادمه پارسال که ترم آخر دانشگاهو میگذروندم خوشحال بودم که از سال دیگه امتحانی در کار نیست و میتونم جشن تولد بابایی رو با خیال راحت بگیرم ولی........................ زهی خیال باطل نمیدونستم اومدن شما از امتحانای دانشگاه بیشتر گرفتارم میکنه هی امروز ، فردا شد تا رسید به امروز و من با تب و سرماخوردگی ای که داشتم شما رو پتو پیچ کردم و به بغل زدم و هوای سرد راهی بازار شدم از ...
23 دی 1392

یه دنیا حسرت

دیروز صبح بابایی به خونه تلفن کرد من داشتم حاضر میشدم که ببرمت برا واکسن ، فکر کردم میخواد همینو یاد آوری کنه ولی گفت:میای بریم کربلا؟ (آخه بابایی واسه اربعین داره می ره کربلا و من به خاطر شما از عشقم یعنی کربلا گذشتم) گفتم فاطمه چی ؟ گفت اونم بیاری نمیدونم چرا یه شوری تو وجودم به پا شد. عقلم از اول میگفت که من با وجود شما و شلوغی کربلا تو ایام اربعین نمیتونم برم ولی احساسم فرمان مخالف میداد. که با این حرف بابایی احساسم غالب شده بود و همش به خودم میگفتم مگه چی می خواد بشه فوقش ده روز سختی رو به جون می خرم و از شما هم بیشتر مراقبت میکنم خلاصه تا ظهر که از بابایی مهلت خواسته بودم تا فکرامو بکنم دل تو دلم نبود. از چند نفر مشورت گ...
18 آذر 1392

چهار ماهگیت مبارک

عزیز دل من روز به روز داری بزرگتر میشی و من و بابایی بیشتر به عظمت خدا پی میبریم لحظه لحظه ی زندگی تو حمد و ثنای خدا رو در پی داره. دیروز چهار ماهت شد. تولدت مبارک گل مامان. دیروز تنهای تنها بردمت تا واکسن چهار ماهگیتو بزنی(عجب مستقل و نترسی شدم هاااااااااا ) موقع واکسن زدن فقط یه جیغ و یه کم گریه و بغل من و آرامش اما دیشب یه عالمه اذیتم کردی و فقط میخواستی شیر بخوری تا سینه مو از دهنت بیرون می آوردم بیدار می شدی و نق نق می کردی نمی دونم ساعت چند بود که راس راسی خوابت برد ، منم تا همون ساعت باهات بیدار بودم صبحم با نق نق از خواب بیدار شدی ولی الان که دارم آپ میکنم بهتری خدا رو شکر. خاله های خوب مجاز...
18 آذر 1392