فاطمه نازمفاطمه نازم، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

فاطمه نازدار من

گوشواره طلا.شیطونیات

ٌ دختر قشنگم مبارکه تا حالا گوشواره های نقره ای که برات گرفته بودم تا گوشات نقره ساب بشه و عفونت نگیره گوشت بود ولی دیشب با گریه شما گوشواره های جدیدتو که هدیه مامان جون طیبه بود رو تو گوشت کردم و اینگونه بود که شما اولین گوشواره طلاتو در آستانه عید افتتاح کردی اینم عکساش: البته قبل از اینکه تو گوشت کنم بس که ذوق داشتم یادم رفت عکس بگیرم واسه همین شب که خواب بودی ازت عکس گرفتم و اما جیگر مامان این روزا از بس شیطون شدی آسایش واسه مامان نذاشتی هنوز که چهار دست و پایی میکنی اینجورییی وای به حالی که راه بیفتی الان دائم باید از جلو میز تلوزیون و بخاری و آشپزخونه جمعت کنم نفس مامان اینا یه چشمه شه ...
28 بهمن 1392

تولد پسرخاله جون(محمدامین)

سلام گلدونه مامان اول بگم از کارات که چار دست و پاییت خیلی سریع شده و دیگه نمیفتی و اما تولد... روز پنج شنبه که خاله جون اینا از مشهد اومده بودن واسه محمد امین تولد 7 سالگیشو جشن گرفتن و چون ظهر پنج شنبه خونه محمد صالح اینا دعوت بودیم جشنو اونجا گرفتیم خیلی خوش گذشت ولی جای پسر دایی هات که از مشهد نتونستن بیان خالی بود اینم یه عکس از شما و محمدامین و کیک استقلالیش و اینم عکس بچه ها با مادر جون(مادربزرگ عزیز خودم) اون دوتا چهره نا آشنا تو گوشه سمت چپ مبل مهدی و ابوالفضل پسردایی های محمدصالح و نوه خاله های خودمن   تولدت مبارک محمد امین جون     این گلای خوشگل...
26 بهمن 1392

شش ماهگی یا نیم سالگی...

عزیز من گل من تولدت مبارک دخترم نیم سالگیت مبارک شش ماه با همه سختی ها و شیرینی هایی که داشت گذشت مثل برق و باد باورم نمیشه که فرشته آسمونی من شش ماهه زمینی شده. تو این شش ماه کارای زیادی یاد گرفتی و و هر روز ما رو با یک کار جدید شگفت زده کردی و ما معجزه خداوند رو هر روزه میبینیم دیروز روز تولدت بود و برای تو زیاد روز خوبی نبود آخه دو تا واکسن داشتی گل من از دیروز تب داری و بی حالی و منم دل و دماغ هیچ کاری رو ندارم سرجات دراز میکشی و اصلا شیطونی نمیکنی الهی فدات بشم که تو این شش ماه دختر خوبی برای ما بودی و من و بابایی رو زیاد اذیت نکردی دیشب بابایی مهربون برات کیک خرید و بردیم خونه مامان جون ...
19 بهمن 1392

هوا بس ناجوان مردانه سرد است...

دختر قشنگم زمستون امسال یه کم دیر اومد ولی اومد اونم با دل پر... البته برفش جاهای دیگه اومد و به غیر از یه ذره برفی که همون شب اول اومد دیگه فقط سوز و سرماش واسه ما بود منم که در دری اصلا نمیتونم تو خونه بند بشم و شما رو مثل ساندویچ میپیچونم و میریم بیرون اونم هرشب ولی امروز صبح که بیدار شدم دیدم بدجوری سرما خوردم از وقتی حامله شدم احساس میکنم یه کم بدنم ضعیف شده... امروز صبحم نمیتونم ببرمت تو هال و باید تا وقتی یه کم هوا گرم میشه با هم تو اتاق بمونیم آخه با اینکه بخاری هال زیاده بازم سرده اینم از اولین زمستون شما که تا چند روز پیش کم کم داشت لباسات به یه دونه تو خونه میرسید و حالا با اینکه چهار لا لباس پوشوندمت...
14 بهمن 1392

هنر های مامانی و غذای نازدار

دختر قشنگم بعد از اون شکلکای جور و واجور موقع خوردن فرنی و اعصاب خوردیای من و تو برای پاشیدن فرنی به اطراف توسط حضرت عالی تصمیم گرفتم که فعلا با فرنی بای بای  کنیم و بریم سر یه غذای خوشمزه تر به اسم سوووووووووووووووپ. خوشبختانه واسه روز اول (11/10)خوب بود و دو قاشت رو هم صبح و هم بعداز ظهر خوب خوردی(ماشالله) فدات بشم که مثل خودمی و غذاهای شیرین به مذاقت خوش نمیاد اینم آخرین قاشق سوپ راستی:  امروز چهار دست و پاییت پیشرفت کرد و دیگه دستاتم بعد پاهات حرکت میدی   یه حس خوبی داره دیدنش! ( آخه تا حالا ژست چهار دست و پایی رو میگرفتی ولی واسه حرکت به جلو خودتو پرتاب میکردی ) بگذریم ...
11 بهمن 1392