فاطمه نازمفاطمه نازم، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

فاطمه نازدار من

هنرمندی های جدید

دختر نازم سلام این روزا خیلی هنرمند شدی و با کارات ما رو می خندونی بارز ترین هنرتم زبون درازیه همش اون زبون کوشولوتو می دی بیرون. انگاری اضافه ست تو دهنت ، واسه همینم همش جلو لباست خیس میشه و دیگه دیشب مجبور شدم برات پیش بند ببندم تا مریض نشی واما هنر دیگه ای که تازگیا خیلی توش حرفه ای شدی غلط زدنه طوری که دیگه میترسم تنهات بزارم. انگاری فنر وصل کمرته و هرچی صافت میکنم دوباره میچرخی و به شکم غلط می زنی دیشب نمی دونم چطوری خوابوندمت ، اینقدر شیطونی کردی(البته متناسب سنت) که من نصف شبی نمی دونستم عصبانی باشم یا بخندم حیف باتری موبایلم تموم شد و نشد از کارات فیلم بگیرم حرفه ...
10 آذر 1392

حموم با حوله مکه

فاطمه جونم سلام امروز مامان جون مهربون از صبح خونه ما بود و کلی کار انجام دادیم بلاخره شله زردی رو که از چند وقته تو فکرشم بپزم به کمک مامان جون بار گذاشتم و از همه مهم تر شما رو بردیم حموووووووووووووووووووووووووووووووووم اونم با حوله مکه عرضم به حضور دختر گلم: چند وقت پیش دایی محمد من رفت حج واجب و وقتی اومد رفت سر بحث شیرین سوغاتی البته چون تنها رفته بود کسی ازش توقع سوغاتی نداشت ولی حسابی همه رو شرمنده کرد برای من یه شلوار لی ، برای بابایی یه تی شرت  و برای فاطمه ی جون جونی یه حووووووله نوزاد آبی آورد راستش تو بین سوغاتیا از همه بیشتر با همون حوله حال کردم آخه فکرشم نمی کردم با این همه فا...
9 آذر 1392

عمه فائزه

سلام عمه جونی امروز یه دفعه هوس کردم از تو و خوبیات بنویسم مامانم بهم گفته تو خیلی منو دوست داری حتی وقتی مثل دیشب حوصله هیچی رو نداشتی بازم باهام شوخی می کردی و منو می خندوندی مامانم میگه خیلی دوستت داره واسه همینم آجی صدات میکنه دارم فک می کنم اگه یه روز از پیش ما بری.... مثلا بری دانشگاه یه شهر دیگه یا ایشالله عروس بشی و بری من و مامانی دق می کنیم  یادته اون روز عروسکاتو آوردی و دورم چیدی و ازم عکس گرفتی............ قوربونت بشم عمه جون که اینقد ماهی قوربونت برم رفیق کلات باشه واسه من؟ فاطمه کجایی وسط عروسکا پیدات نمی کنم عزیزم تازه مامان میگه و...
9 آذر 1392

خواب و بیدار

سلام فاطمه جونی دیشب شب جالبی داشتی ولی من بیچاره رو تا دیر وقت بیدار نگه داشتی اول بذار از سر شب واست بگم: تو راه که می خواستیم بریم خونه باباجون تو ماشین خوابیدی و همین که پامون به خونه باباجون رسید چشماتو باز کردی و طبق معمول همیشه مامان جون مهربون تو رو بغل کرد(یه چیزی بگم بین خودمون باشه ، از وقتی اومدی دیگه همه ما رو هم به خاطر تو می خوان .اصلا از راه که می رسیم خونه بابا جون بعضی وقتا یادشون می ره با من و بابایی سلام کنند و اول میان سراغ تو... ) خلاصه رفتی بغل مامان جونو مامان جونم شروع کرد به حرف زدن با تو ، تو هم قهقهه می زدی واسش. شیرینم، از خنده های قشنگت همه مون خنده مون گرفت طوری که عمه فائزه آخرش دل درد...
4 آذر 1392

مهر نوکری

دختر قشنگم تو هیئت ما رسمه هرسال ظهر عاشورا با تربت امام حسینو و گلابی که متبرک به ضریح آقا شده گل تبرک درست میکنند و به دست یکی از پیر غلامای هیئت به سر عزادارا میزنند و این یعنی که ما در ظهر عاشورا خاک بر سر حسین و یارانشیم حالا بزرگ که بشی با این مراسم باشکوه بیشتر آشنا می شی خلاصه ظهر عاشورا لباسایی که امام رضا بهت هدیه کرده بود رو تنت کردم و دادمت به بابایی تا شما هم تو این مراسم باشی و اون روز مهر نوکری امام حسینو به پیشونیت زدند انشالله     این یکی هم عکس فردای عاشوراست که با هم رفتیم هیئت و زنجیر زدن بابایی رو تماشا کردیم ...
3 آذر 1392

السلام علیک یا ابا عبدالله

دختر گلم فاطمه امشب شب اول محرمه و تو پارسال همین موقع ها بود که مهمون دلم شدی به دلم افتاده بود که یه مهمون کوچولو باهامه ولی مطمئن نبودم الان که فکر میکنم که اولین لحظات خلقتت تو این ایام خوب بوده و با اشک واسه سالار عشق رشد کردی میبینم خدا چقدر دوستت داشته پارسال یکی دو روز به محرم من و بابایی و البته شما ، زائر امام رضا شدیم و به طرز ناباورانه ای برای اولین بار مهمون مهمان سرای حضرت شدیم و به نظر من این غذای خوشمزه و با برکت به خاطر تو نصیب ما هم شد انشالله که به یمن وجود تو دختر خوبم خدا عاقبت ما رو هم به خیر کنه و امام حسین که هم من و هم بابایی عاشقش هستیم  همه مونو دوباره به کربلاش دعوت کنه تو این شبای قش...
24 آبان 1392