فاطمه نازمفاطمه نازم، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

فاطمه نازدار من

سفر مشهد3-تولد عمو مهدی

روز چهارشنبه برای سومین بار بعد از تولدت رفتیم مشهد هم واسه زیارت هم خرید که خدا رو شکر هم زیارت رفتیم هم چیزایی که میخواستیم خریدیم شما هم مثل همیشه دختر خوبی بودی ولی من یه عذاب وجدانی که داشتم این بود که این دفعه صبح سه ساعت و عصر چهار ساعت گذاشتمت پیش مامان جون و رفتم بازار با بابایی ولی اگه میبردمت بیشتر از ما خودت اذیت میشدی عزیزم و اما این سفر حواشی ای داشت و اونم اختصاص قسمت VIP ماشین تو رفت و برگشت به شما بود تصاویر گویای همه چیز هست آیا؟ شما اینجا خیلی راحت و خوشحال بودی نفس مامان این لباس خوشگلا رو هم بابایی از کربلا برات آورده و امشب یعنی 12/10 مصادف بود با شب تولد عمو مهدی که عمه فائزه عزیز واسش یه جشن ک...
10 اسفند 1392

فضول فضول

دیروز داشتم نماز میخوندم وسطای نماز یه دفعه سر و صدات بلند شد تا نمازمو سلام دادم هزار تا فکر تو سرم اومد تا اینکه دبدمت نمیدونستم بهت بخندم یا اینجوری و اینگونه بود که همونطور که رفته بودی اون تو خودتم بیرون اومدی البته با کلی سر و صدا و جیغ و داد دختر فضول من امروزم که شدیدا علاقه مند شده بودی به مامان تو مرتب کردن کشوهای دراور کمک کنی و هرچی میبردمت اون طرفای خونه با با سرعت و ذوق فراوان میومدی خودتو مینداختی رو لباسا و همه رو به هم میریختی مثل اینجا... ...
6 اسفند 1392

فرار از زندان...

دختر شیطون من این روزا روزای خونه تکونیه ومن با شما امسال داستانی خواهم داشت امروز تصمیم گرفتم کمد دیواری اتاق خوابمونو مرتب کنم که شما با سرعت بالات همش میومدی لبه تخت یعنی تخت خودت و تخت ما رو که کنار همدیگه ست با سرعت باور نکردنی فتح میکردی و من با هر بار گذاشتن شما گوشه تخت خودت و رسیدنت به لبه تخت ما فقط در حد یک کتاب جابه جا کردن وقت داشتم این بود که تصمیم دیگه ای گرفتم حالا خودت نگاه کن و اما شما هم بیکار ننشتی و کمر همت برای خلاصی خودت از زندانی که برات درست کرده بودم بستی و موفق هم شدی دختر باهوش من   یعنی مهارتی پیدا کردی تو رد کردن موانع یه پا تپه نورد شدی واسه خودت ...
3 اسفند 1392

حجاب

حـجـاب یـه مـسـالـه عـقـلـیـه!                     هـر عـقـل سـالـمـی مـیـتـونـه قـبـول کُـنـه    بـه یـه خـانـم بـگـو حـاضـری شـوهـرت 99% عـشـقـش مـال تـو بـاشـه                                  1% واسـه یـه زن دیـگـه؟!           کـسـی هـسـت بـگـه حـاضـرم؟!    پـس هـمـونـطـور کـه دوس داری شـوهـرت عـشـقـش مـال تـو بـاشـه ...
28 بهمن 1392

گوشواره طلا.شیطونیات

ٌ دختر قشنگم مبارکه تا حالا گوشواره های نقره ای که برات گرفته بودم تا گوشات نقره ساب بشه و عفونت نگیره گوشت بود ولی دیشب با گریه شما گوشواره های جدیدتو که هدیه مامان جون طیبه بود رو تو گوشت کردم و اینگونه بود که شما اولین گوشواره طلاتو در آستانه عید افتتاح کردی اینم عکساش: البته قبل از اینکه تو گوشت کنم بس که ذوق داشتم یادم رفت عکس بگیرم واسه همین شب که خواب بودی ازت عکس گرفتم و اما جیگر مامان این روزا از بس شیطون شدی آسایش واسه مامان نذاشتی هنوز که چهار دست و پایی میکنی اینجورییی وای به حالی که راه بیفتی الان دائم باید از جلو میز تلوزیون و بخاری و آشپزخونه جمعت کنم نفس مامان اینا یه چشمه شه ...
28 بهمن 1392

تولد پسرخاله جون(محمدامین)

سلام گلدونه مامان اول بگم از کارات که چار دست و پاییت خیلی سریع شده و دیگه نمیفتی و اما تولد... روز پنج شنبه که خاله جون اینا از مشهد اومده بودن واسه محمد امین تولد 7 سالگیشو جشن گرفتن و چون ظهر پنج شنبه خونه محمد صالح اینا دعوت بودیم جشنو اونجا گرفتیم خیلی خوش گذشت ولی جای پسر دایی هات که از مشهد نتونستن بیان خالی بود اینم یه عکس از شما و محمدامین و کیک استقلالیش و اینم عکس بچه ها با مادر جون(مادربزرگ عزیز خودم) اون دوتا چهره نا آشنا تو گوشه سمت چپ مبل مهدی و ابوالفضل پسردایی های محمدصالح و نوه خاله های خودمن   تولدت مبارک محمد امین جون     این گلای خوشگل...
26 بهمن 1392

شش ماهگی یا نیم سالگی...

عزیز من گل من تولدت مبارک دخترم نیم سالگیت مبارک شش ماه با همه سختی ها و شیرینی هایی که داشت گذشت مثل برق و باد باورم نمیشه که فرشته آسمونی من شش ماهه زمینی شده. تو این شش ماه کارای زیادی یاد گرفتی و و هر روز ما رو با یک کار جدید شگفت زده کردی و ما معجزه خداوند رو هر روزه میبینیم دیروز روز تولدت بود و برای تو زیاد روز خوبی نبود آخه دو تا واکسن داشتی گل من از دیروز تب داری و بی حالی و منم دل و دماغ هیچ کاری رو ندارم سرجات دراز میکشی و اصلا شیطونی نمیکنی الهی فدات بشم که تو این شش ماه دختر خوبی برای ما بودی و من و بابایی رو زیاد اذیت نکردی دیشب بابایی مهربون برات کیک خرید و بردیم خونه مامان جون ...
19 بهمن 1392

هوا بس ناجوان مردانه سرد است...

دختر قشنگم زمستون امسال یه کم دیر اومد ولی اومد اونم با دل پر... البته برفش جاهای دیگه اومد و به غیر از یه ذره برفی که همون شب اول اومد دیگه فقط سوز و سرماش واسه ما بود منم که در دری اصلا نمیتونم تو خونه بند بشم و شما رو مثل ساندویچ میپیچونم و میریم بیرون اونم هرشب ولی امروز صبح که بیدار شدم دیدم بدجوری سرما خوردم از وقتی حامله شدم احساس میکنم یه کم بدنم ضعیف شده... امروز صبحم نمیتونم ببرمت تو هال و باید تا وقتی یه کم هوا گرم میشه با هم تو اتاق بمونیم آخه با اینکه بخاری هال زیاده بازم سرده اینم از اولین زمستون شما که تا چند روز پیش کم کم داشت لباسات به یه دونه تو خونه میرسید و حالا با اینکه چهار لا لباس پوشوندمت...
14 بهمن 1392