فاطمه نازمفاطمه نازم، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

فاطمه نازدار من

خبر خبر

دختر نازم سلام ده روز خونه نبودیم و بابایی پیشمون نبود و کلی من گریه کردم و یه دنیا از دوری بابایی و جاموندن از کاروان عشق غصه داشتم و.... ولی بلاخره تموم شد و بابایی از کربلا برگشت و فراق تموم شد و برگشتیم خونه و... اما... تو این چند روز اتفاقاتی افتاد که میخوام اینجا یادگار بمونه شب یلدا... ما دوتا شب یلدا داشتیم. تعجب نکن یه شب قبل از شب یلدا ما همگی خونه مادر بزرگ من که الهی خدا سلامت نگهش داره جمع بودیم خیلی جمع شلوغ و بشاشی بود ولی چه فایده که بابایی نبود و من... بی خیال  واما شب دوم که شب یلدا بود خونه مامان جون اشرف بودیم و اونجا هم جای خالی بابایی تو گلوم بغض انداخته بود و وقتی بابایی از کربلا زنگ زد و ...
23 دی 1392

پنج ماهگی و دستاوردی جدید

دختر نازم پنج ماهگیت ( البته با یه روز تاخیر ) مبارک لحظه به لحظه جلو چشمام بزرگتر میشی و کارای جدید یاد میگیری و من و بابایی هی قوربون صدقه زرنگیات میریم و هر روز خدا رو به خاطر داشتنت شکر میکنیم پنج ماهگیت با یه کار تازه شروع شد و اونم چهار دست و پایی البته به صورت ابتدایی بود   شما از دو روز پیش یعنی یه روز مونده به تولد پنج ماهگیت یکی دیگه از نبوغت رو به رخ همگان کشیدی  و در کمال حیرت من از صبح شروع کردی به راه افتادن اونم با سرعتی که به نظر من واسه شروع کمی زیاد بود. اینجوریا ظهر که بابایی اومد و براش تعریف کردم کلی تعجب کرد  تا اینکه جلو چشم خودش راه افتادی و دیشبم تو خونه باباجون هنر نمایی ...
23 دی 1392

بابایی تولدت مبارک

دخترم امشب تولد باباییه هر سال تولد بابایی میفتاد وسط امتحانای من و من مجبور بودم جشن کوچولوی دو نفره مونو یکی دو شب قبل از تولدش بگیرم تو وسط امتحانا تا یه وقت خالی گیر میاوردم میرفتم بازار و بساط فشفشه و شرشره و کیک و کادو به راه بود یادمه پارسال که ترم آخر دانشگاهو میگذروندم خوشحال بودم که از سال دیگه امتحانی در کار نیست و میتونم جشن تولد بابایی رو با خیال راحت بگیرم ولی........................ زهی خیال باطل نمیدونستم اومدن شما از امتحانای دانشگاه بیشتر گرفتارم میکنه هی امروز ، فردا شد تا رسید به امروز و من با تب و سرماخوردگی ای که داشتم شما رو پتو پیچ کردم و به بغل زدم و هوای سرد راهی بازار شدم از ...
23 دی 1392

یه دنیا حسرت

دیروز صبح بابایی به خونه تلفن کرد من داشتم حاضر میشدم که ببرمت برا واکسن ، فکر کردم میخواد همینو یاد آوری کنه ولی گفت:میای بریم کربلا؟ (آخه بابایی واسه اربعین داره می ره کربلا و من به خاطر شما از عشقم یعنی کربلا گذشتم) گفتم فاطمه چی ؟ گفت اونم بیاری نمیدونم چرا یه شوری تو وجودم به پا شد. عقلم از اول میگفت که من با وجود شما و شلوغی کربلا تو ایام اربعین نمیتونم برم ولی احساسم فرمان مخالف میداد. که با این حرف بابایی احساسم غالب شده بود و همش به خودم میگفتم مگه چی می خواد بشه فوقش ده روز سختی رو به جون می خرم و از شما هم بیشتر مراقبت میکنم خلاصه تا ظهر که از بابایی مهلت خواسته بودم تا فکرامو بکنم دل تو دلم نبود. از چند نفر مشورت گ...
18 آذر 1392

چهار ماهگیت مبارک

عزیز دل من روز به روز داری بزرگتر میشی و من و بابایی بیشتر به عظمت خدا پی میبریم لحظه لحظه ی زندگی تو حمد و ثنای خدا رو در پی داره. دیروز چهار ماهت شد. تولدت مبارک گل مامان. دیروز تنهای تنها بردمت تا واکسن چهار ماهگیتو بزنی(عجب مستقل و نترسی شدم هاااااااااا ) موقع واکسن زدن فقط یه جیغ و یه کم گریه و بغل من و آرامش اما دیشب یه عالمه اذیتم کردی و فقط میخواستی شیر بخوری تا سینه مو از دهنت بیرون می آوردم بیدار می شدی و نق نق می کردی نمی دونم ساعت چند بود که راس راسی خوابت برد ، منم تا همون ساعت باهات بیدار بودم صبحم با نق نق از خواب بیدار شدی ولی الان که دارم آپ میکنم بهتری خدا رو شکر. خاله های خوب مجاز...
18 آذر 1392

هنرمندی های جدید

دختر نازم سلام این روزا خیلی هنرمند شدی و با کارات ما رو می خندونی بارز ترین هنرتم زبون درازیه همش اون زبون کوشولوتو می دی بیرون. انگاری اضافه ست تو دهنت ، واسه همینم همش جلو لباست خیس میشه و دیگه دیشب مجبور شدم برات پیش بند ببندم تا مریض نشی واما هنر دیگه ای که تازگیا خیلی توش حرفه ای شدی غلط زدنه طوری که دیگه میترسم تنهات بزارم. انگاری فنر وصل کمرته و هرچی صافت میکنم دوباره میچرخی و به شکم غلط می زنی دیشب نمی دونم چطوری خوابوندمت ، اینقدر شیطونی کردی(البته متناسب سنت) که من نصف شبی نمی دونستم عصبانی باشم یا بخندم حیف باتری موبایلم تموم شد و نشد از کارات فیلم بگیرم حرفه ...
10 آذر 1392

حموم با حوله مکه

فاطمه جونم سلام امروز مامان جون مهربون از صبح خونه ما بود و کلی کار انجام دادیم بلاخره شله زردی رو که از چند وقته تو فکرشم بپزم به کمک مامان جون بار گذاشتم و از همه مهم تر شما رو بردیم حموووووووووووووووووووووووووووووووووم اونم با حوله مکه عرضم به حضور دختر گلم: چند وقت پیش دایی محمد من رفت حج واجب و وقتی اومد رفت سر بحث شیرین سوغاتی البته چون تنها رفته بود کسی ازش توقع سوغاتی نداشت ولی حسابی همه رو شرمنده کرد برای من یه شلوار لی ، برای بابایی یه تی شرت  و برای فاطمه ی جون جونی یه حووووووله نوزاد آبی آورد راستش تو بین سوغاتیا از همه بیشتر با همون حوله حال کردم آخه فکرشم نمی کردم با این همه فا...
9 آذر 1392

عمه فائزه

سلام عمه جونی امروز یه دفعه هوس کردم از تو و خوبیات بنویسم مامانم بهم گفته تو خیلی منو دوست داری حتی وقتی مثل دیشب حوصله هیچی رو نداشتی بازم باهام شوخی می کردی و منو می خندوندی مامانم میگه خیلی دوستت داره واسه همینم آجی صدات میکنه دارم فک می کنم اگه یه روز از پیش ما بری.... مثلا بری دانشگاه یه شهر دیگه یا ایشالله عروس بشی و بری من و مامانی دق می کنیم  یادته اون روز عروسکاتو آوردی و دورم چیدی و ازم عکس گرفتی............ قوربونت بشم عمه جون که اینقد ماهی قوربونت برم رفیق کلات باشه واسه من؟ فاطمه کجایی وسط عروسکا پیدات نمی کنم عزیزم تازه مامان میگه و...
9 آذر 1392

خواب و بیدار

سلام فاطمه جونی دیشب شب جالبی داشتی ولی من بیچاره رو تا دیر وقت بیدار نگه داشتی اول بذار از سر شب واست بگم: تو راه که می خواستیم بریم خونه باباجون تو ماشین خوابیدی و همین که پامون به خونه باباجون رسید چشماتو باز کردی و طبق معمول همیشه مامان جون مهربون تو رو بغل کرد(یه چیزی بگم بین خودمون باشه ، از وقتی اومدی دیگه همه ما رو هم به خاطر تو می خوان .اصلا از راه که می رسیم خونه بابا جون بعضی وقتا یادشون می ره با من و بابایی سلام کنند و اول میان سراغ تو... ) خلاصه رفتی بغل مامان جونو مامان جونم شروع کرد به حرف زدن با تو ، تو هم قهقهه می زدی واسش. شیرینم، از خنده های قشنگت همه مون خنده مون گرفت طوری که عمه فائزه آخرش دل درد...
4 آذر 1392