خواب و بیدار
سلام فاطمه جونی
دیشب شب جالبی داشتی ولی من بیچاره رو تا دیر وقت بیدار نگه داشتی
اول بذار از سر شب واست بگم:
تو راه که می خواستیم بریم خونه باباجون تو ماشین خوابیدی و همین که پامون به خونه باباجون رسید چشماتو باز کردی و طبق معمول همیشه مامان جون مهربون تو رو بغل کرد(یه چیزی بگم بین خودمون باشه ، از وقتی اومدی دیگه همه ما رو هم به خاطر تو می خوان.اصلا از راه که می رسیم خونه بابا جون بعضی وقتا یادشون می ره با من و بابایی سلام کنند و اول میان سراغ تو...)
خلاصه رفتی بغل مامان جونو مامان جونم شروع کرد به حرف زدن با تو ، تو هم قهقهه می زدی واسش.
شیرینم، از خنده های قشنگت همه مون خنده مون گرفت طوری که عمه فائزه آخرش دل درد گرفت از خنده... همیشه بخند
این از سر شب.
حالا آخر شب... تا وقتی خوابیدی ساعتای یک بود. وقتی خوابیدی تصمیم گرفتم برم یه لیوان شیر عوض شام بخورم. تا پام به لبه تخت رسید بیدار شیدی و شروع به نق نق کردی باز اومدم پیشت. خوابیدی ، دوباره پام به به تخت رسید بیدار شدی و......................
آخرش دیگه من بی خیال شدم و اومدم پیشت خوابیدم
اینم یه نما از خمیازه هات