فاطمه نازمفاطمه نازم، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

فاطمه نازدار من

عقیقه ی نازدار من

عشق من: توی پونزده روزگیت بابایی مهربون یه کوسفند چاق و چله خرید و برات قوربونی کرد تا انشاالله از بلا حفظ بشی اینم گوسفنده:   ظهرشم واسه چشم روشنی یکی یه دونه مون همه فامیلو دعوت کردیم خاطرت خیلی عزیزه هاااااااااااااا بعد از دعوتی هم بار و بندیلو جمع کردیم و رفتیم خونه مامان جون طیبه و یه یک هفته ای حسابی به زحمتش انداختیم   چند روز بعد از عقیقه برای اولین بار بردیمت سر مزار باباجون و دایی مهدی و میلاد خدا رحمتشون کنه   و اما اندر حواشی عقیقه:  گم شدن موبایل عمو مهدی بود که همه مونو ناراحت کرد     ...
13 آبان 1392

تشکر و قدر دانی

عزیز دل مامان این پستو فقط و فقط واسه تشکر از کسایی می زارم  که تو روزهای رنج شیرینی که من و تو با هم داشتیم تنهامون نذاشتن! چرا که اگه تو اون روزا تنهامون میذاشتن معلوم نبود چه به سر توئه نحیف و حساس و منه بی تجربه و خسته میومد. یادت باشه وقتی بزرگ شدی قدر زحمات تک تک شونو بدونی از زحمتای مامان جون اشرف و باباجون محمد که هرچی بگم کم گفتم یه پاشون خونه خودشون بود و یه پاشون خونه ما ، آخه عزیز دوردونه ای و سوگلی و تنها نوه خانواده بابا محسن(البته فعلا) منم همین جا ازشون تشکر می کنم آخه با حضورشون کنار ما باعث میشدن من واسه لحظاتی دردامو فراموش کنم از شور و شوقی که عمه فائزه واسه اومدنت داشت که دیگه نگو و نپرس، بعضی وقتا که م...
13 آبان 1392

نی نی ما تو همه کاراش ناز داره

دختر قشنگ من حتی نافشم که می خواد بیفته ناز میکنه و زیرلفظی می خواد فاطمه جان، شما افتادن نافتم مثل به دنیا اومدنت همه رو چشم انتظار گذاشته بود کار به جایی رسیده بود که عمو مهدی هم وقتی زنگ میزد می پرسید: نافش افتاد خلاصه بعد از یازده روز ناف مبارک افتاد و همه ما خوشحال شدیم فرداش مامان جون و خاله طاهره من بردنت حموم . نمی دونی چه شور و شوقی داشتیم ، من و مامان جون اشرف و عمه جون این بیرون منتظر بودیم که کی خانم خانما رو از حموم در میارن بساط اسپند و ... هم که به راه بود عاقبتت به خیر مامانی اینام عکسای بعد از حمومه که ازت گرفتم. چند دقیقه بعدش خوابیدی و تا سه چهار ساعت هم تکون نخوردی آخه خسته بودی، حتی شیر هم...
13 آبان 1392

احوال نی نی در خواب

شنیدین میگن نحوه خوابیدن اشخاص با شخصیتشون ارتباط داره؟ والله ما که نفهمیدیم این نی نی ما چه جور شخصیتی داره چون وقتی که خوابه انواع و اقسام حالتا رو آدم ازش مشاهده می کنه می گی نه نگاه کن: این ژست مال هفت روز بعد تولدته عزیزم   اینم آرامشیه که چند روز بعد از تولدت رو دست بابایی داشتی   از چی شرمنده ای مامانی که تو خواب دستتو جلو صورتت گرفتی زیبای خفته من   این دیگه چه وضع خوابیدنه ...
13 آبان 1392

لبخد ملیحانه یا قهقهه مسئله این است...

دختر قشنگم: یادمه تو کتاب روانشناسی رشدم خونده بودم نی نی کوشولوها از دو ماهگی خنده واقعی تحویل ماماناشون می دن ولی در کمال مسرت شما تو یک ماه ونیمی یه روز به من نگاه کردی و وقتی بهت لبخند زدم یک لبخند جانانه ولی کوتاه بهم هدیه کردی  تا الان که نزدیک سه ماهته با لبخندات همیشه به من و بابایی انرژی دادی حتی اینقدر گلی که گاهی بقیه هم که باهات حرف می زنن براشون می خندی.   ظهرا وقتی بابایی از سر کار میاد و می ریم دم در استقبالش تا از در وارد میشه یه لبخند بلند بالا و شیرین تحولیش میدی و با این کارت هم خستگی یه روز پر مشغله رو از تنش در میاری هم ازش واسه همه زحمتایی که برات میکشه تشکر میکنی   وقتی هم که من بهت شیر ...
13 آبان 1392

نی نی ماست و یه عالمه خاطرخواه

عرضم به حضور دختر گلم: حکایت از جایی شروع می شه که چند هفته پیش واسه عید قربان عمه جان(عمه بابایی) به اتفاق دخترای مهربونش تشریف میارن سبزوار و خیلی مشتاق بودن که شاهزاده خانم ما رو ببینن روز عید همه خونه مادر جون جمع بودیم و تا رسیدیم تو رو از بغلم گرفتن و شروع به ابراز علاقه کردن و تو رو به زور از دست هم می گرفتن تو بغل خودشون و این برنامه تا بعد از ظهر ادامه داشت. فک کنم تو هم مثل من حال می کردی آخه اصلا بد قلقی نمی کردی و واسه تشکر از لطفشون لبخند میزدی و اونام خوشحال می شدن. فرداش عمه جان واسه چشم روشنی شما پنجاه هزلرتومن پول دادن و حسابی ما رو شرمنده کردن. همینجا از طرف شما ازشون تشکر میکنم حیف ما از دختر عمه ها عک...
11 آبان 1392

دستای کوچولو

عشق مامان سلام یه چند وقتی می شه که دستاتو پیدا کردی و هی میاریشون جلو چشمای قشنگت و باهاشون بازی می کنی. گاهی به هم گره شون میدی و خنده داره که نمی تونی از هم بازشون کنی ، گاهی هم یه جوری جلو چشمت حرکتشون می دی که انگار داری نی نای نای می کنی   بعضی وقتام چنان غرق تماشای دستات میشی و ساکت نگاشون می کنی که....   قوربون اون دستا برم ...
11 آبان 1392

اولین سفر نی نی به مشهد

فاطمه جون من و بابایی و مامان جون همش منتظر بودیم که کی نی نی مون چهلش رد می شه که ببریمش مشهد و پابوس امام رضا تا اینکه بلاخره بابایی مهربون وقتی شما چهل و نه روزت شد ما رو برد مشهد اونجا خونه خاله جون و دایی علی هم رفتیم پیش محمد امین و محسن و محمدمهدی و محمد حسین. محمدصالح و ساجده هم اونجا بودن. خلاصه جمع نی نی ها جمع بود. بابایی هم ما رو حرم برد هم گردش ، کلی به همه مون خوش گذشت. خوشبختانه شما هم دختر خوبی بودی و تو این سفر سه روزه ما رو اذیت نکردی ولی حیف!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! من و بابایی بس که حواسمون به این بود که شما سرما نخوری یادمون رفت تو حرم ازت عکس بگیریم ...
10 آبان 1392