مهمونی
دخمل مامان روز دوازده فروردین مامان جون طیبه و خاله جون اینا و دایی جونا و علی پسرخاله منو دعوت کردیم خونه مون و من یه ذره کم تر از نهایت تلاشمو(اون یه ذره به خاطر حضور پر رنگ شما در صحنه و خرابکاریا و غرغرات بود) کردم که هنرمندانه سفره رو حاضر کنم البته از کل سفره که نشد عکس بگیرم(به خاطر سرعت عمل مهمانان محترم ) ولی از سالادا و ژله ها عکس گرفتم ...
نویسنده :
مامان افسانه
23:39
کیف بزرگ
فاطمه جونم این چند روز عیدی رو که ما بیشتر خونه مادرجون خدابیامرز بودیم آخه عمه بابایی با دختراش از تهران اومده بودن و ما نمیخواستیم زیاد نبودن مادر جون اذیتشون کنه(پز نوشت:اصلا تو که اونجا بودی غم فراموش همه میشد نازدار مامان) خلاصه یه شب عمه بابایی داشت با دختراش نقشه دزدیدن تو رو میکشیدن اونم جلوی خودم که به این نتیجه رسیدن تو رو تو کیف ریحانه جون بزارن و ببرنت تهران اینم نتیجش ...
نویسنده :
مامان افسانه
23:32
اولین عید
دختر گوگولی مامان امسال اولین عید شما بود اما چه عیدی؟ اینقدری که امسال به خاطر حضور تو واسه اومدن سال نو ذوق و شوق داشتم هیچ سالی نداشتم همش منتظر عید بودم و روز شماری میکردم ولی... امسال تو که هیچ خود ما هم نفهمیدیم عید کی شروع شد و کی تموم شد فقط همینو به یادگار برات بنویسم که امسال سال تحویل که هشت شب بود و مصادف شد با شب اول قبر مادرجون من و شما و بابایی و عمه فائزه و رضا و الهام رفتیم سر مزار مادرجون و در حالی که من قران میخوندم شما هم با درک شرایط ساکت و آروم مثل یه خانم به تمام معنا بغلم نشسته بودی. و این باعث شد امسال که اولین عید شما بود یه سال تحویل متفاوت داشته باشیم هی... الحمدلله که سالمی عزیزم بقیه ر...
نویسنده :
مامان افسانه
23:18
خصوصی نوشت
انالله و انا الیه الراجعون
فاطمه ی عزیزم عیدت مبارک دخترم امسال اولین عیدت بود و اولین عیدی تو از مادر جون(مادربزرگ بابایی) گرفتی اونم چند روز مونده به عید انگاری مادر جون میدونست که روز اول عید کنار ما نیست که عیدی عزیز دردونه شو چند روز به عید داد. دیشب (28اسفند92)مادرجون مهربون یه دفعه ای بدون درد و ... ما رو در آستانه سال نو تنها گذاشت و رفت پیش خدا و ما هنوز تو شوک رفتنشیم صداش وقتی تو رو ناز و نوازش میکرد و باهات حرف میزد مدام تو گوشمه چهره مهربونش دایم جلو چشمامه و یادش اشک به چشمام میاره واقعا برای همه مون عزیز بود و غم از دست دادنش همه مونو سوگوار کرد کاش ما رو تنها نمیذاشت و تو خودت با تمام وجود مهربونیاشو لمس میکر...
نویسنده :
مامان افسانه
23:38
عیدانه نوشت
این روزای آخر سال خیلی روزای قشنگیه این روزا رو با همه شورو شوق و کار زیاد و بدو بدوهاش دوست دارم شاید واسه خیلیا شلوغی بازار و خونه تکونی و معطل شدنای وقت و بی وقت و... اعصاب خورد کن باشه و همین باعث عدم تمایل به اومدن عید در اونا باشه ولی من همه اینا رو دوست دارم امسال یکی از پرکار ترین روزای آخر سالو داشتم آخه امسال باید با یک عدد نی نی فضول کارامو میکردم ولی اینم برام لذت بخش بود دلم واسه عیدای بچگیم تنگ شده چه بی دغدغه فقط و فقط انتظار عیدو عیدی و عید دیدنی و لباس نو و... رو میکشیدیم کاش بزرگ نمیشدیم و تو همون بچگی میموندیم ولی ساعت زمان به هیچ کس مجال کاش هاشو نمیده چقد دلم میخواد یه بار فقط یه ...
نویسنده :
مامان افسانه
0:02