ویروس مهلک
سلام گل مامانی امروز بعد از مدتها هوس کردم بیام اینجا و بنویسم برات عزیز دلم هفته سختی رو گذروندیم نفس مادر هفته پیش یه شب بعد عمری با عمه جون و عموجون اینا رفتیم سینما از اونجا که برگشتیم همین که لباساتو عوض کردم دوتا سرفه کردی و اندازه دوتا کاسه بالا آوردی لباساتو عوض کردم و باز دوباره بردمت حموم همین که در اومدیم باز دوباره... تا صبح بالا سرت بیدار بودم و چندین بار بالا آوردی و واسه هر دفعه اش من کلی اشک ریختم بعد نماز با بابایی بردیمت بیمارستان و سرم و... بهتر شدی ولی لاجون افتاده بودی نازنینم بعدشم اسهال و... شب بردیمت متخصص که گفت ویروس وارد معدت شده و دو سه روز دیگه ادامه داره دکتر گفت دو ساعت دوساعت...
نویسنده :
مامان افسانه
14:38
تولدت مبارک
جان مادر عزیزم مثل امروز اومدی به دنیا و شمع و چراغ خونه مون شدی خوش اومدی مهربون من اندازه تمام آسمونا دوستت دارم بهترینم ...
نویسنده :
مامان افسانه
0:51
یه روز خوب با پسرخاله های خوب
سلام و صد سلام اول از همه علت آپ نکردنمو بگم. ورای تنبلی تو این کار دو سه بار اومدم یه عالمه از وقایع تایپیدم که متاسفانه با زدن یه کلید اشتباه همش میپرید و دیگه خدایی از مزه میفتاد برام الان توضیحام قانع کننده بود؟😆😆 القصه.... از اول هفته خواهر زاده های گلم،محسن و محمد امین که قد یه دنیا وستشون دارم و تو دیار غربت زندگی میکنن واسه اولین بار تو عمر سیزده و نه ساله شون تصمیم گرفتن با مامان و باباشون برنگردن شهرشون و پیش ما بمونن خلاصه از اول هفته که یا من خونه مامان جون بودم یا بچه ها رو میبردیم پارک تااا دیروز که سه شنبه بود دعوتشون کردم خونه مون و رفتم دنبالشون و همراه مامان گلم قدم رنجه کردن و اومدن خونه مون به من و فاطمه که ...
نویسنده :
مامان افسانه
5:49
بدون عنوان
عکسای سال قبل
اینجا عروسی الهام جونه که همه رفته بودیم مشهد اینم شما و محمدصالح و محمد حسین اینجا شما، دختر انقلابی من با بچه های آقا مرتضی(علی اکبر و فاطمه) رفتید راهپیمایی 22 بهمن اینم یه روز برفی اینجا تولد محمدامین پسر خاله جون شما و مهدیار به جون کیک افتاده بودید و محمد امین رو دق دادید اینجا شهربازیه بابایی شما رو به عنوان جایزه حفظ سوره ناس برد اینجا و کلی حال کردی ...
نویسنده :
مامان افسانه
18:43
عید همگی بود مبارک...
سلام سلام به همه عیدتون مبارک اینم نازدار ما و یه عکس نوروزی با یکی ا ز المان های سطح شهرمون ...
نویسنده :
مامان افسانه
18:41
دو سال و نیم و....
دختر ناز مامان این روزا سرم شلوغه بلاخره عیده و.... اومدم بگم از شیرین زبونیات که ده برابر زبون خودم تو بچگیه البته با تاخیر میخوام اینجا ثبت کنم که گل مامان فاطمه خانوم تا الان چهارتا سوره رو کامل حفظه 1.توحید 2.کوثر 3.عصر 4.ناس شعر هم که غیر از اون چند تایی که قبلا گفتم 1.پیامبرم محمد در آسمانها احمد عبدلله پدر اوست ............ 2.صلوات را خدا گفت در شان مصطفی گفت تو آسمون نوشته ................ البته الان با علاقه خودت فعلا رو سوره ها متمرکز شدیم آخه خودت خیلی دوست داری سوره یاد بگیری راستی اینم بگم که از آرزو به دل...
نویسنده :
مامان افسانه
14:01
پیشرفتات تاااااااااا امروز
گل خوشبوی من انقدرررررررررررررر شیرین کاریات و حرفات زیاده که بخوامم یادم نمیاد همشو بنویسم ماشالله بهتره بگم کاری دیگه نمومده که ما بتونیم انجام بدیم و شما نتونی الان سه تا شعر بلدی بخونی 1)شبا که ما میخوابیم آقا پلیسه بیداره ... 2)یه دل دارم حیدریه عاشق مولا علیه ... 3) توپولویم توپولو صورتم مثل هلو ... و فعلا سوره توحید رو بلدی بخونی و یه حرفای بزرگ بزرگی میزنی که من فقط مثل مهران مدیری باید توی دوربین نگا کنم خودت بلدی لباساتو بپوشی و یه کاری که من و بابایی خیلی دوست داریم اینه که با ما میای نماز میخ...
نویسنده :
مامان افسانه
14:35
عروسی آقا رضاااااااااااا
دختر گلم آخر هفته پیش عقد کنون آقا رضا پسر خاله و پسر عموی بابایی که مثل داداش من و باباییه بود خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ذوق دارم حتی الان که سه روزه از جشنش گذشته ایشالله خوشبخت بشه همیشه میگفتم هرکی قسمت رضا بشه واااااااااااااااااقعا خوش شانسه چون خیلی آقا و با معرفته یه خاطره جالب: شب عقد، حین خوندن شرایط ضمن عقد شما رفتی دست رضا رو گرفتی و گفتی: رضا پاشو بریم بازی کنیم آقا رضا ازدواجت مبارک پی نوشت: تو عروسی آقا رضا موبایلم خراب بود و نشد عکس از شما بگیرم واسه همینم یه عکس هویجوری میزارم ...
نویسنده :
مامان افسانه
14:47