یه دنیا حسرت
دیروز صبح بابایی به خونه تلفن کرد
من داشتم حاضر میشدم که ببرمت برا واکسن ، فکر کردم میخواد همینو یاد آوری کنه ولی گفت:میای بریم کربلا؟(آخه بابایی واسه اربعین داره می ره کربلا و من به خاطر شما از عشقم یعنی کربلا گذشتم) گفتم فاطمه چی ؟ گفت اونم بیاری
نمیدونم چرا یه شوری تو وجودم به پا شد. عقلم از اول میگفت که من با وجود شما و شلوغی کربلا تو ایام اربعین نمیتونم برم ولی احساسم فرمان مخالف میداد. که با این حرف بابایی احساسم غالب شده بود و همش به خودم میگفتم مگه چی می خواد بشه فوقش ده روز سختی رو به جون می خرم و از شما هم بیشتر مراقبت میکنم
خلاصه تا ظهر که از بابایی مهلت خواسته بودم تا فکرامو بکنم دل تو دلم نبود. از چند نفر مشورت گرفتم ، حتی استخاره هم گرفتم و خوب اومد.
دلو زدم به دریا و گفتم یا امام حسین اگه خیره خودت این سفرو قسمتم کن.
ظهر که بابایی اومد گفتم ما هم میایم و بابایی کمی تا قسمتی ابری تعجب کرد ولی گفت شب میریم دفتر کاروان تا فیشتو بریزم(خودش ظهر پاسپورتمو با مال خودش برده بود دفتر کاروان)
من با شما تو ماشین موندیم و بابایی رفت و بعد چند دقیقه برگشت و گفت کاروان یه نفر جا داره.
خیلی خوشحال شدم ولی بابایی گفت که شما هم باید پاسپورت داشته باشی
یه دفعه شدم مثل بادکنکی که بادشو خالی میکنن...
بله فاطمه خانم من به خاطر شما سفر به شهر عشقو از دست دادم و یه حسرت بزرگ رو دلم موند
هرچی خیره...
حتما یه حکمتی توشه یا اینکه برای دومین بار هنوز لیاقت زیارتو پیدا نکردیم
حالا بی خیال اینم یه نما از فاطمه زمستونی