شب عید مبعث و هنرنمایی
دختر قشنگم
دیشب شب عید مبعث بود و ما خونه باباجون بودیم و همگان شگفت زده از کارهای توووووووو
حقا که دختر خلف خودمی چرا که مثل من نه ماهگی هم به حرف اومدی و هم راه افتادی
بله دختر نازم دیشب چندین بار یه مسافت یه متری رو با قدمات تلو تلو میرفتی و ما اینجوری
تازه سه بارم وسط خونه خودت بلند شدی و ایستادی و یه بارشم دوسه قدم به جلو رفتی و ما همگی ذوق مرگ شده بودیم از کارات. بابایی هم دیشب رفته بود باشگاه و یه ذوق اساسی رو از دست داد
باباجون و مامان جون مهربون از ذوقشون بهت عیدی دادن البته باباجون به عمه جون هم عیدی داد که... بزرگ شدی حتما یادت باشه این مساله رو به روش بیاری
بابایی مهربون هم یه دست لباس واسه عیدی و جایزه راه رفتنت خرید که عکسشو بعدا میزارم
راستی یه چیز که خیلی ما رو کیفور کرده اینه که معنی کلمه خداحافظی رو کاربردی یاد گرفتی و امروز هر بار میگفتیم خداحافظی کن دست تکون میدادی و نیاز به هیچگونه اشاره خاصی نبود قوربون دختر فهمیدم بشم
امروز داختریی گلم فاطمه با شوهرش از مکه اومده بودن و هگی تو باغ دایی جون جمع بودیم خیلی خوش گذشت خوج به حالشون که به این زودی طلبیده شدن