هیجده ماهگی و بدترین واکسن دنیا
دختر ناز مامان
اول از همه بزار بگم
دخترم تولد یک و نیم سالگیت مبارک
و اما...
بگم برات از روز سختی که داشتیم
دیروز رفتیم درمانگاه و واکسنای هیجده ماهگی تو برات زدن
وااااااااای که چه واکسنای بدی بود یادم نمیاد تو این یک سال و نیمی که با همیم هیچی به اندازه همین واکسنا اینقدرررررررر اذیتت کرده باشه
دیروزو همش تب داشتی و از زور درد پا اصلا نمیتونستی از جات بلند شی
همش اشاره میکردی به پای چپت و میگفتی درد
خیلی بی قرار بودی و دل من و بابایی کباااااااااب بود برات
دیشب تا ساعتای ده خونه مامان جون موندیم تا کمتر دردت یادت بیاد و همینجا جا داره از عمه جون و مامان جون و باباجون تشکر کنم که با کمکای بی دریغ شون باعث شدن این روز سخت و پر درد به من و شما کمتر سخت بگذره
و اما دیشب که اومدیم خونه بابایی که رفت خوابید من موندم و شما یه عالمه خستگی
چندبار پاتو کمپرس کردم و واسه اینکه کمتر بی قراری کنی گذاشتمت تو کامیونت و تو خونه یه چرخی زدیم و یه کم توپ بازی کردیم و سعی کردم کمکت کنم تا یه کم رو پات واستی ولی تو همش میگفتی مامان درد
خلاصه که زمان قطره استامینوفنت رسید و بهت دادم و بردم تو اتاق که بخوابیم
امروز حالت بهتره و من یه عالمه خدا رو به خاطر سلامتیت شکر میکنم