فاطمه نازمفاطمه نازم، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

فاطمه نازدار من

هوررررا نی نی خاله جون به دنیا اومد

فاطمه جونم این روزا خیلی خیلی خوشحالم چون بازم خاله شدم بله همزمان با روز بصیرت ینی نه دی نی نی خاله جون هم به دنیا اومد عجب بچه با بصیرتی البته ما هنوز ندیدیمش حتی عکسشو  آخه پیش ما نیستن و در جوار امام رضا هستند ولی میدونم که خواستنیه چون خواهر زاده خووووووووودمممممممممه راستی خاله جون یه پسر گوگولی آورده که اسمش فعلا مهدیاره آخه میخوان یار امام زمان بشه ایشالله در ضمن این اسمو میلاد خدابیامرز پسر بزرگ خاله جون خیلی دوست داشت واسه شادی روحش صلوات ...
11 دی 1393

هدیه عموجووون

دختر مامان چند شب پیش که خونه باباجون بودیم عموجون از سر کار اومد و مثل همیشه با کلی ذوق و محبت بغلت کرد و یه هویی دیدم برات یه چیزی خریده اونم خودش تهنایی من کلی ذوق کردم و نفس هدیه اصلا برام مهم نبود چون اصلا انتظار نداشتم خلاصه که اینو بدون که یه عمو و عمه مهربون داری که همیشه به فکرتن و خیلی هم دوستت دارن قدرشونو بدون آهان راستی یه چیزی کلی با ترانه جون خانم عمو مهدی دوست شدی و تا میبینیش میپری بغلش و اونم مثل عمو جون با محبت بغلت میکنه ما هم خیلی دوستش داریم اینم از هدیه عمو مهدی این شال و کلاه خیلی قشنگ با یه جفت دستکش دستکشا تو عکس نبید ...
11 دی 1393

وقتی دوماه نیومدیم

دختر مامان سلام دوستای گلم سلام همگی سلام زندگی سلام سلاااااااااااااام بیشتر از دو ماهه که نشده بیام اینجا و کارای نابغه مامانو ثبت کنم بزرگترین دلیلشم فضولی دختر مامانه که چند وقته یاد گرفته بیاد و سیستمو خاموش روشن کنه بله فاطمه خانم  این روزا خیلی زرنگ شدی ماشالله حرفای شیرینی میزنی و دل همه رو بردی با کارات البته فکر نکنی من از ثبت لحظات و پیشرفتات غافل بودم هاااا نه تو دفترم همه رو نوشتم و الان  از حوصله اینجا خارجه که بخوام همه شو بنویسم ولی دلم میخواد اینجا هم برات بنویسم چون خیلی چیزا اینجا  هست  که تو دفترم نشده  بنویسم چندتا از حرفای نابتو که بخوام بنویسم ...
11 دی 1393

شیطنت های دهه اول و مهر نوکری آقا

دختر حسینی من امروز روز عاشورا و آخرین روز از دهه اول اول محرم بود همه ی سال منتظر محرم و عشق بازی با روضه های اربابیم و امسال من از ترس شیطنت های بی حد و اندازه شما تا چهارم محرم هیات نرفتم و شب چهارم دیگه دلم خیلی شکست که نمیتونم برم و به بابایی گفتم من به هرقیمتی شده میخوام برم هیات حتی شده همشو سرپا باشم و فاطمه رو از این ور و اونور بگیرم خلاصه دلو زدم به دریا و به همراه یه دخمل فضول رفتیم هیات و به همت مامان جون و عمه و سمیرا جون و تنی چند از اقوام عزیز  تونستیم بدون تلفات سپری کنیم ولی کمر برام نموند از بس گرفتمت و شبهای بعد هم به همین منوال سپری شد ولی شب به شب که شلوغ تر میشد فضی جولان دادن شما هم کم تر...
14 آبان 1393

عاشورای حسینی و غم ارباب

السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین امروز روز عاشورای حسینی بود و امشب... امشب رباب زجه میزد چرا.......؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چون با خوردن جرعه ای آب شیر در سینه هایش جاری شد ولی دیگر جگر گوشه اش نبود به یاد دیشب زجه میزد که شیری نداشت به علی بدهد آه.... من امشب به کودکم شیر میدادم و دلم مالامال درد میشد خداااااااااااااااا منه مادر میفهمم چقدر سخت است که سینه ات پر شیر شود و شیرخواره ات نباشد که سینه ات را بمکد و دردناکتر اینکه جگرگوشه ات از تشنگی تلظی کندو تو شیری نداشته باشی که به او بدهی... دلم غم رباب دارد امشب غم سه ساله یتیم... غ...
13 آبان 1393

عمو جون پررررید

دختر قشنگ و بلای من سلااااااااااام دو شب پیش یه مراسم به یاد موندنی یعنی عقد کنون عمو مهدی بود و چقدرررررررر من خوشحال بودم از این اتفاق فرخنده که مدام اشک شوق توی چشمام جمع میشد تو تک تک لحظه های این اتفاق براشون آرزوی خوشبختی و عاقبت بخیری کردم و اما... اون شب من حتی یه دونه عکسم نتونستم از شما بگیرم عکسسسسسسسسسس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من حتی پنج دقیقه هم از دست شما یه جای ثابت نبودم و مثل آهو دنبالت میدویدم و از این ور و اونور جمعت میکردم و آخر شب دیگه کمر برام نمونده بود از یه پسر هفت هشت ساله بیشتر آتیش سوزوندی تا اندازه چند ثانیه ازت غافل میشدم یا از بالای پله ها باید جمعت میکردم که خدا چند بار بهمون رح...
1 آبان 1393