گذروندن یک پروژه سخت
دختر ناز مامان
سلام سلام سلام
بعد از یه تاخیر طولانی باید بگم روزهای سختی رو گذروندی و خانوم تر شدی
الان چند وقته که دیگه با مه مه خدافظی کردی و مثل یه خانوم شبا میخوابی
جریان از روزی شروع شد که واسه مبعث رفته بودیم مشهد و من تو حرم امام رضا از خدا و ائمه خواستم که کمکم کنند که شروع و پایان این پروژه خوب باشه
از مشهد که اومدیم یعنی روز یکشنبه مرحله اول رو اجرا کردم و شیر میان وعده که تقریبا زیاد هم بود رو حذف کردم. کار آسونی نبود آخه هر بار که اومدم بشینم اومدی آویزون شدی از گردنم که... (مه مه میخوام)
روز سه شنبه 28 اردیبهشت که روز آخر رجب هم بود با هم امامزاده که با مدد از ائمه فاز دوم و اصلی پروژه رو شروع کنیم و اون هم حذف شیر ظهر بود که عادت داشتی فقط با شیر بخوابی هم ظهر و هم شب و لاغیر
سه چهار روز کلا ظهرا نخوابیدی و من تا تونستم باهات بازی کردم و سرگرمت کردم که کمتر بهانه شیر بگیری
یک هفته به همین منوال گذشت و حالا نوبت حذف مرحله اول شیر شبانه بود که از همه مراحل سخت تر بود و این وسط عدم همکاری بابایی تو این مرحله سختی و رنج کارمو دوچندان کرده بود
سه شنبه 5 خرداد استارت کار رو زدم و تو روز خوب خسته شدی و ظهر هم نخوابیدی و شب ساعتای ده از خونه باباجون که میومدیم تو ماشین خوابت برد و...
چهار شب همین شیوه رو پیش بردم تا جمعه(البته فقط قبل خواب نمیدادم و نیمه شبا که دو سه باری بیدار میشدی بهت شیر میدادم) که ساعتای هفت خوابت برد بماند که ظهرش که خونه باباجون بودیم چقدر گریه کردی واسه مه مه ولی...
ساعت هفت تا نه خواب بودی و حسابشو بکن دیکه من چطوری میخواستم شب بخوابونمت بدون شیر
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
شب تا یک باهات بازی کردم و تو به انگیزه شیر خوردن گفتی (برق خاموش،بوخواب)
منم خوشحال که خوابت گرفته ولی......
گریه و اشک و جیغ که (من مه مه موخام)
به هیچ صراطی هم مستقیم نبودی
این وسط زخم زبونای بابایی که دخترم گناه داره و شیرش بده و... بیشتر دلمو ریش میکرد
علی رقم میلم مجبور شدم یه کم قطره استامینوفن بزنم به سینم تا ببینی تلخه و بیخیال شی
جواب داد و بعد کلی گریه و دل ریش شده من و عذاب وجدان و خلاصه خیلی لحظات تلخی بود شما پشتتو به من کردی و خوابیدی
حالا نوبت این بود مرحله دوم حذف شیر شبانه رو هم متحمل بشم با همه سختی هاش
همون شب نصفه شب طبق عادت بیدار شدی و شیر میخواستی و من دوباره مجبور به استفاده از استامینوفن شدم و بعد کلی گریه بغلت کردم و آوردمت تو هال و یه کم آب خوردی و بعد کلی بهانه خوابیدی
از صبح اون روز یه غم خیلی بزززززززززززرررررررررررگ دلمو گرفته بود
حس میکردم یه چیز خیلی بزرگ رو ازم گرفتن
حس میکردم یکی داره ازم دورت میکنه
خیلی حس بدیه
دلم میخواست بازم بهت شیر بدم بازم با هم تماس داشته باشیم و بازم بهم نزدیک باشی
شب موقع خواب گفتی مه مه موخام گفتم تلخه یادته؟ میخوای بهت بدم ؟
گفتی نهههههههههه تلخه... ولی بازم با گریه خوابیدی
منم که محض احتیاط استامینوفنه رو زده بودم خوابیدم
بازم نصفه شب و...
سینم که استامینوفنی بود با خیال راحت دهنت کردم و گفتم الان خودت درش میاری ولی در کمال ناباوری دیدم خوردیش
هم تعجب کرده بودم هم ناراحت بودم هم خوشحال
خوشحال بودم چون یه بار دیگه بعد اون حس غمبار دوباره حس شیرین شیر دادنو اونم ناخواسته تجربه کردم
اصن نمیتونم حسی که اون موقع داشتمو توصیف کنم
همه اون 22 ماه شیر دهی یه طرف اون یه شب یه طرف
از وقتی شیر تو کامل حذف کردم هزار ماشالله غذا خوردنت خیلی بهتر شده و اطرافیان میگن یه کم به رنگ و رو اومدی آخه خیلی لاغری
و علت اصلی دل کندن از شیر دادنت که واسه خودم بیشتر از تو سخت بود همین مساله بود
ولی هنوزم از غرغرای نصف شبت بهرمندم و همچنان یه خواب درست و حسابی ندارم ولی خب به غذا خوردنت می ارزه
طولانی شد ولی باید همشو مینوشتم تا برات به یادگار بمونه دختر نازم
البته فعلا پسر مامانی و بابایی تا وقتی موهات قشنگ بلند نشده پوشیدن لباس دخترونه و گوشواره رو ممنوع کرده
اینم عکس از همون مشهدی که با شروع پروژه همراه شد