یک سااااااااال عاشقی
دختر گلم
عشق مامان
همه هستی من
نفس من
جان من
تولدت مبارک
عزیز دلم درست نزدیکای آخرین سحر ماه مبارک رمضان بود که دردام خیلی شدید شد و نتونستم طاقت بیارم هرچی خودمو صبور گرفتم تا لااقل مامان جون و بابایی سحری شونو بخورن بعد بریم بیمارستان دیدم نمیشه و یکی دو ساعت به سحر رفتیم بیمارستان و انتظار کشنده و دردای کشنده تر شروع شد تااااااااااااااااااا ساعت سه بعد از ظهر آخرین روز ماه مبارک رمضان که اون درد شیرینو تجربه کردم و خدا بهترین هدیه شو به من داد
این ساعات اولین ساعاتی بود که تو رو در آغوش میگرفتم و با تمام وجود بهت شیر میدادم
از خدا میخوام که این شیرینی وصف نشدنی رو نصیب همه کنه و همه این حس قشنگو تجربه کنند
الان که دارم اینا رو مینویسم با یادآوری اون لحظات لبخند رو لبامه دخترم
الهی همیشه شاد و سلامت در پناه خدای مهربون باشی
من و بابایی عاشقونه دوستت داریم